تا 16 سالگی بچه خوبی بودم بی عاطفه و خشک اصن بلد نبودم به کسی علاقه مند بشم واسم هم مهم نبود که کسی بهم توجه داره یانه تو مود هیچی نبودم. بی خیال بی خیال . نه ظاهر نه سر و لباس نه رفیق نه خونواده نه هیچی دیگه. فقط یه آرزو داشتم همیشه هم میگفتم اگه این بر آورده بشه کارم تو دنیا تمومه اونم کربلا بود.... چقد داستان واسش نوشتم و...
ولی سال اول دبیرستان مریض شدم یه مریضی سخت یه ماه تو خونه بودم همه چیزم با اون مریضی تغییر کرد هم جسمم هم روحم. از اون به بعد آدمای دور و ورم واسم مهم شدن کم کم یاد گرفتم دوس داشته باشم و دلم خواست دوس داشته بشم...وقتی میریم تو منابع انسان شناسی نیگا میبینیم یه جمله ای مینویسن که انسان مدنی بالطبع هس یعنی فطرتا از تنهایی بیزاره و همیشه دنبال یه همدم و همراهه
سرتو درد نیارم واسه اولین بار درمورد یکی از دوستام تو زندگیم همچین اتفاقی افتاد دوطرفه ولی خیلی کوتاه بعد اون باور کرده بودم که من باید همونی باشم که قبل مریضیم بودم اما روحیه آدمونه ام تازه گل کرده بود تا اومدم بفهمم و با شرایط کنار بیام یکی دیگه از دوستام اومد خودش اومد خودش ول کن نبود و همش دورم میپلکید و هوامو داشت باز خر شدم ولی این بنده خداهم ازدواج کرد و قاعدتا همدم همیشگیشو پیدا کرد پس من دیگه به دردش نمیخوردم چون دیگه تنها نبود رف سر خونه زندگیش شد خانوم خونه منم طبق افکار خودم ولش کردم که بره پی زندگیش و باز خودم موندم. سومین نفر بزرگ هیئتمون بود اون موقه 28 سالش بود نه سال از من بزرگ تر بعد چندین سال که میشناختمش و هیچ وخ بود و نبودش واسم مهم نبود یهو دلم شیش دنگ به نامش شد . شب و روز نداشتم عصابم ریخته بود به هم از حال و هوام خوشم نمیومد مدام دلمو نفرین میکردم و به خودم بد و بیراه میگفتم یه شب رفته بودیم هیئت واسه جشن زهرا دوستم که تو قم اومدن دو سه روز باهم تو دوره تربیت مربی با هم بودیم از حالم خبر دار شد و با پیشینه ای که ازم داشت فهمید چمه اون شب داشتم بازهرا حرف میزدم و خیلی پکر بودم که این خانوم محترم فهمید و طبق روال همیشگیش که بزرگ تری میکرد و حال و احوال بچه ها رو پیگیری میکرد اومد سراغ من تا پرسید چمه بی اختیار زدم زیر گریه های های انقد که همه فهمیدن بعد بغلم کرد و به شوخی گف سرتو بذار رو شونه من و گریه کن منم اون لحظه دلم میخواست داد بزنم سرش و بگم برو.... درد من خود تویی ولی نتونستم به اسرار منو سوار ماشین کرد که تا خونه برسونه بعدم صاف نشست بقل دستم و دستشو حلقه کرد دور گردنم و گیر داد که بگم چمه منم سربسته گفتم دلم پیش یکی گیره و از این حالت بدم میادو... نامرد انگار میدونست گیر داد که بگم کی منم هی طولش دادم تا رسیدیم سر کوچه و آخرش دهن باز کردم و گفتم خودت اونم بغلم کرد و منو بوسید و فرستادم خونه. داشتم دیوونه میشدم که چرا خودمو لو دادم ولی دیگه کاریش نمیتونستم بکنم بعد که اومدم خونه شرو کرد بهم پیام محبت آمیز دادن و.... هیچ وخ نفهمیدم دلیل این کاراش چی بود....
خلاصه این رفاقتم هم بعد چن وخ به هم خورد چون ایشون رفیق صمیمی مداح هیئتمون بود و واسه همین زیاد وخ برای من و امثال من نداشت تنها نبود و دیگه تقریبا همه چیز تموم شد من خسته و مونده از همه جا بودم که اومدم خوابگاه و ترم دو بودم که بایکی از بچه ها که سه ترم از من بالاتر بود کم کم صمیمی شدم یک سال باهم دوست بودیم ایشون هم منو خیلی دوس داشت منم دوسش داشتم ولی یه حد و مرضهایی تو روابطم قائل بودم چون ایشون ازم بزرگ تر بودبعد یک سال ایشونم ازدواج کرد بعد ازدواجش تقریبا دوهفته باهم تو خوابگاه بودیم ولی اون تو ای مدت کم کم سرد شد و بهم با یه جمله هایی فهموند که نمیتونه جمع کنه بین رابطه اش با من و همسرش که با همه وجود دوسش داشت من از این وضع خیلی ناراحت نبودم چون قبل ازدواجش خودمو واس این روزا آماده کرده بودم و بعد ازدواجشم شخصیتش تغییر کرد و خیلی شکل متاهلا شد و خیلی از همسرش حرف میزد منم از این روحیه خوشم نمیومد واسه همین بهش حق دادم و راحت گذوشتمش کنار. بعد از اون دیگه رابطه ام با همه تقریبا معمولی بود تا اینکه کم کم رفت آمدم با دوتا از بچه ها که دو قلو بودن زیاد شد بچه های خاصی بودن تقریبا خجالتی و دارای یه سری اخلاقیات و روحیات خاصی واسه همین نمیتونستن با هر کسی دوست بشن از آدمای کنج کاو و فضول که خیلی سوال میپرسن خوششون نمیومد واسه همینم با من که اصولا اهل این کنج کاویا نبودم و کاری به کارشون نداشتم کنار اومدن و باهم کم کم صمیمی شدیم. این دو نفرم با اینکه دوتا بودن احساس تنهایی میکردن تو خوابگاه منم که دوست قبلیم رفته بود و از این دوتاهم خوشم میومد از خدام بود باهم رفیق بشیم (یه مطلبی رو تو پرانتز بگم اونم اینکه من هیچ وقت نمیگم دوستام منو فقط چون تنها بودن میخواستن بلکه اونا واقعا منو دوس داشتن و من به این شک ندارم چون به صداقت دوستام شک ندارم،واینکه شاید خودمم یه روزی به غیر از علاقه به کسی به دلیل تنهایی و احتیاجم باهاش باشم )خلاصه با این دوتا هم صمیمی بودم یه فرقی که این دوتا با بقیه داشتن این بود که از قبلدوستیمون ازدواج کرده بودن و واسه همین هم من مطمئن بودم که اتفاقی که درمورد اون قبلیا افتاد تو این مورد نمیفته ولی اشتباه میکردم. چون اوایل دوستی ما اوایل ازدواجشون بود وزیاد با همسراشون اخت نشده بودن و هنوز رابطه گرمی نداشتن و حتی به قول خودشون با من صمیمی تر هم بودن ولی تقریبا بعد یه سال خداروشکر کم کم رابطه شون با همسراشون اصلاح شد و اگه اشتباه نکنم کربلایی که باهم رفتن تاثیر زیادی داشت و بعد از اون به مرور زمان روابط ما سرد شد چون هی مسئولیت هاشون بیشتر شد وقتشون کمتر شد دیگه نمیتونستن واسه من زیاد وقت بذارن ما هنوز باهم دوستیم ولی خیلی متفاوت باگذشته چون انقدر سرشون به زندگی بنده که دیگه نمیتونم ازشون انتظار داشته باشم مثل قبلا جویای احوالاتم باشن خصوصا از بعد اینکه رفتن سر خونه زندگیشون. من بعد ازاینها باز  از همه فاصله گرفتم و به خودم هم اجازه ندادم به دوستی باکسی فکر کنم چون میدونم نتیجه اش روز به روز تنها تر شدنه حالا بعد از هشت سال برگشتم سر نقطه اول و منتظرم که اگه قراره تنها نباشم خدا واسه همیشه از تنهایی درم بیاره با هر روشی که خودش میدونه ولی نمیدونم این کارو میکنه یا.....گریه‌آور